شعر عاشقانه سعدی | ۱۰ تا از زیبا ترین اشعار پادشاه سخن در خصوص یار

شعر عاشقانه سعدی

 

شعر عاشقانه سعدی

شعر عاشقانه سعدی از مهم‌ترین نمونه‌های ادبیات فارسی به شمار می‌رود که با سادگی و عمق احساساتش، دل هر خواننده‌ای را می‌رباید. سعدی با مهارتی بی‌نظیر، توانسته عشق را در قالب کلماتی لطیف و دلنشین به تصویر بکشد، که هر سطر آن همچون نقشی در دل مخاطب حک می‌شود. عشق در نگاه سعدی، ترکیبی از شور و آرامش است که هم قلب را می‌شکند و هم آن را درمان می‌کند. در واقع، شعر عاشقانه سعدی بازتابی از زندگی، احساسات و پیوندهای انسانی است که با زبان ساده ولی عمیق او تجلی می‌یابد.

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بیدل بدیم

پرده برانداختی کار به اتمام رفت

ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت

سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق

خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

عارف مجموع را در پس دیوار صبر

طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان

راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت

همت سعدی به عشق میل نکردی ولی

می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت

🔵🔵🔵

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا ندانند حریفان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

تو همایی و من خسته بیچاره گدای

پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی

بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم

ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی

مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی

تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی

مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول

مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی

تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ

باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن

غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی

خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند

سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی

🔵🔵🔵

تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی

تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی

صد نعره همی‌آیدم از هر بن مویی

خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی

بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان

تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی

سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت

می‌افتم و می‌گردم چون گوی به پهلوی

خود کشته ابروی توام من به حقیقت

گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی

آنان که به گیسو دل عشاق ربودند

از دست تو در پای فتادند چو گیسوی

تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد

سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی

بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل

کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی

عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد

گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی

🔵🔵🔵

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن به از آن که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گقتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ماکجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

🔵🔵🔵

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

🔵🔵🔵

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست

به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست

🔵🔵🔵

شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است

پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است

قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است

بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست

خیال روی تو بیخ امید بنشانده‌ست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکنده‌ست

عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکند است

اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکند است

ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دست ها که ز دست تو بر خداوند است

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است

🔵🔵🔵

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو

دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

🔵🔵🔵

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت

راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت

🔵🔵🔵

از هر چه می‌ رود سخن دوست خوش ترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ ای
من در میان جمع و دلم جای دیگرست

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منورست

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست

جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده‌ام هنوز که نزلی محقرست

کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان
باز آمدی که دیده مشتاق بر درست

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمرست

شب‌های بی توام شب گورست در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشرست

گیسوت عنبرینه گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست

زنهار از این امید درازت که در دلست
هیهات از این خیال محالت که در سرست

شعر عاشقانه سعدی نه تنها زبانی ساده و دلنشین دارد، بلکه با عمق احساسی‌اش، تاثیری بی‌پایان بر خواننده می‌گذارد. هر سطر از این اشعار، تجلی عشق و احساسات ناب انسانی است که در قلب‌ها جای می‌گیرد. سعدی با زبان لطیف خود، عشق را همچون جواهری زیبا و بی‌پایان به تصویر کشیده است.

تاریخ انتشار: دوشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۳
Loading more posts...
کپی برد,مطالب سایت با ذکر نام مجله ویکی متن و لینک مستقیم بلا مانع است. تمامی تصاویر از سطح اینترنت جمع‌آوری شده‌اند. برای حذف تصاویر با ایدی تلگرام @siz_dah ارتباط برقرار کنید.