شعر شهریار | چگونه شهریار با کلماتش دلها را فتح میکند؟
شعر شهریار
شعر شهریار، یکی از گوهرهای درخشان ادبیات فارسی است که با لحنی دلنشین و زبانی ساده، به قلب و جان مردم راه مییابد. این شاعر بزرگ ایرانی، با آثاری که هر یک پر از عشق، غم، شادی و احساسات عمیق انسانی است، جایگاه ویژهای در تاریخ شعر و ادبیات ایران بهدست آورده. آثار شهریار، انعکاسی از زندگی اجتماعی و شخصی وی هستند و او را به یکی از ماندگارترین شاعران معاصر تبدیل کردهاند. شعر او با زبانی روان و ملموس، مخاطب را به دنیایی پر از راز و رمز عشق و زندگی میبرد.
مست آمدمای پیر که مستانه بمیرم
مستانه در این گوشه میخانه بمیرمدرویشم و بگذار قلندر منشانه
کاکل همه افشان به سر شانه بمیرممن در یتیمم، صدفم سینه دریاست
بگذار یتیمانه و دردانه بمیرمبیگانه شمردند مرا در وطن خویش
تا بی وطن و از همه بیگانه بمیرمسرباز جهادم من و از جبههی احرار
انصاف کجا رفته که در خانه بمیرممن بلبل عشاق به دامی نشوم رام
در دام تو هم بی طمع دانه بمیرمدر زندگی افسانه شدم در همه آفاق
بگذار که در مرگ هم افسانه بمیرم
🔵🔵🔵
تا چشم دل به طلعت آن ماه منظر است
طالع مگو که چشمه خورشید خاورستکافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است
آنرا که شور عشق به سر نیست کافر است
🔵🔵🔵
ســـن یاریمین قاصدی سـن
ایلش ســنه چــــای دئمیشمخـــیالینی گــــوندریب دیــــر
بسکی من آخ، وای دئمیشمآخ گئجه لَـــر یاتمـــــامیشام
مــن سنه لای، لای دئمیشمســـن یاتالــی، مـن گوزومه
اولـــدوزلاری ســـای دئمیشم
🔵🔵🔵
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرمتو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرمپدرت گـوهـر خود را به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرمعشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرمسیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرمتا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود میگذرمتو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرماز شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورمسیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرمتا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود میگذرم
🔵🔵🔵
باز امشبای ستاره تابان نیامدی
بازای سپیده شب هجران نیامدیشمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوسای شکوفه خندان نیامدیزندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامدیبا ما سر چه داشتیای تیره شب که باز.
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدیشعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوسای غزال غزل خوان نیامدیگفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهمان نیامدیخوان شکر به خون جگر دست میدهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدینشناختی فغان دل رهگذر که دوشای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی
گیتی متاع، چون منش آید گران به دست.
اما تو هم به دست من ارزان نیامدیصبرم ندیدهای که چه زورق شکسته ایستای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی
در طبع شهریار خزان شد بهار عشق.
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی
🔵🔵🔵
ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی
تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانیآری آری نوجوانی میتوان از سرگرفتن
گر توان با نوجوانان ریخت طرح زندگانیگرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن
من به جان خواهم ترا عشقای بلای آسمانیناله نای دلم گوش سیه چشمان نوازد
کاین پریشان موغزالان را بسی کردم شبانیگوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد
کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانیزندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم
راستی بی عشق زندان است بر من زندگانیگر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد
لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانیشهریارا سیل اشکم را روان میخواهم و بس
تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی
🔵🔵🔵
در وصل هم ز عشق توای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشمبا عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشمدیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشمپروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشمخلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شوای شرار محبت که بی غشمباور مکن که طعنه طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشمسروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشمدارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه خندان که خامشمهر شب چو ماهتاب به بالین من بتابای آفتاب دلکش و ماه پری وشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشمساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو میکشم
🔵🔵🔵
ماهم که هالهای به رخ از دود آهش است
دائم گرفته، چون دل من روی ماهش استدیگر نگاه وصف بهاری نمیکند
شرح خزان دل به زبان نگاهش استدیدم نهان فرشته شرم و عفاف او
آورده سر به گوش من و عذرخواهش استبگریخته است از لب لعلش شکفتگی
دائم گرفتگی است که بر روی ماهش استافتد گذار او به من از دور و گاهگاه
خواب خوشم همین گذر گاه گاهش استهر چند اشتباه از او نیست لیکن او
با من هنوز هم خجل از اشتباهش استاکنون گلی است زرد، ولی از وفا هنوز
هر سرخ گل که در چمن آید گیاهش استاین برگهای زرد چمن نامههای اوست
وین بادهای سرد خزان پیک راهش استدر گوشههای غم که کند خلوتی به دل
یاد من و ترانه من تکیه گاهش استمن دلبخواه خویش نجستم، ولی خدا
با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش استدر شهر ما گناه بود عشق و شهریار
زندانی ابد به سزای گناهش است
🔵🔵🔵
به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا
که این دو فتنه بهم میزنند دنیا راچه شعبده است که در چشمکان آبی تو
نهفتهاند شب ماهتاب دریا راتو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح
به یاد چشم تو گیرند جام صهبا راکمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن
که چشم مانده به ره آهوان صحرا رابه شهر ما چه غزالان که باده پیمایند
چه جای عشوه غزالان بادپیما رافریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور
که درد و داغ بود عاشقان شیدا راهنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست
شبیه سازتر از اشگ من ثریا رااشاره غزل خواجه با غزاله تست
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا رابه یار ما نتوان یافت شهریارا عیب
جز این قدر که فراموش میکند ما را
🔵🔵🔵
شبی را با منای ماه سحرخیزان سحر کردی
سحر، چون آفتاب از آشیان من سفر کردیهنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که، چون شمع عبیرآگین شبی با من سحر کردیصفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سر کردیچو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردیمگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردیبه یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردیبه گردشهای چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردیها خبر کردیبه شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی سمر کردی
شعر شهریار، آیینهای از احساسات انسانی است که با زبانی ساده و دلنشین، مفاهیم عمیق زندگی را به تصویر میکشد. او با آثار جاودانهاش، جایگاهی رفیع در ادبیات فارسی یافته و توانسته عشق و معنای واقعی زندگی را در هر کلمه به مخاطب هدیه دهد.